۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دیروز شیطان را دیدم






دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند. هیاهو می کردند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز
بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هرکس چیزی می خرید و به ازایش
چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها ایمانشان را، و
بعضی آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد حالم را به
هم زد. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط
گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم نه کسی
را مجبور می کنم چیزی از من بخرد می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش راندادم آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت

البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مؤمن.

زیرکی و ایمان، انسان را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هرچیزی
فریب می خورند. از شیطان بدم می آمد. حرف هایش امّا شیرین بود. گذاشتم حرف بزند
و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ی
عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود دور از چشم شیطان آن را برداشتم و
توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم بگذار برای یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان
بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز
کردم توی آن امّاچیزی جز غرور نبود. جعبۀ عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق
ریخت فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم آن را کنار
بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه را
خدا خدا کردم. می خواستم یقۀ نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم
و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم. شیطان امّا نبود

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم، .... بلند
شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان جا بی
اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانۀ قلبی که پیدا شده بود.
ارسال شده توسط علي اكبر مرزبان

هیچ نظری موجود نیست: