۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خاطره دكتر علي اكبر مرزبان از حماسۀ ششم بهمن ماه 1360 و بیست و هشتمین سال شهادت سید ناصر رسولی

خاطره ای از حماسۀ ششم بهمن ماه 1360 و بیست و هشتمین سال شهادت سید ناصر رسولی
( پنجاهمین سال تولد)
در قسمت اول به اصل واقعه ششم بهمن ماه سال شصت و حماسۀ مردم شریف آمل و حومه پرداختیم. در این قسمت خاطره ای از شهادت هم محلی عزیزمان شهید سید ناصر رسولی نقل می نماییم.
در یک روز سرد زمستانی وقتی روستائیان ساده دل و با ایمان از هجوم وحشیانۀ منافقین به شهر آمل با خبر شدند، موج موج به شهر رفتند تا دوشادوش همشهریان به مبارزه با این گرگ صفتان بپردازند. از روستای رودبار نیز گروه زیادی به شهر رفتند. از جمله این افراد، جوان با ایمان، خوش سیما و رعنای روستایمان، سید ناصر عزیز بود. ایشان یک جوان با محبت، با ایمان و البته خوش طبع و شوخی بود. از دوستان این مرحوم می توان به سردار حاج حسن شاکری، مرحوم عبدالله لاریجانی و احمد صیادی نام برد. سید ناصر عزیز در سال 1338 هجری شمسی از یک خانوادۀ سید جلیل القدر بنام مرحوم حاج سید غلامعلی رسولی متولد گردید. او که به تازگی خدمت سربازی را تمام کرده بود، در صبحگاه ششم بهمن ماه به مزرعه رفت تا مزرعه را با تیلر شخم نماید. وقتی خبر حملۀ منافقین به شهر را شنید، سراسیمه مزرعه را ترک کرد و با سرعت خود را به آمل رساند. ایشان چون خدمت سربازی را تمام کرده بود، با حمل و کار با اسلحه آشنایی داشت و به همین دلیل اسلحه ای را در دست گرفت. در آن زمان بنده نه سال داشتم و دقیقا یادم می آید که در روستای ما یک سکوت عجیبی حکمفرما بود. هوا هم ابری و خیلی سرد بود. ما چند تا از بچه های نه تا دوازده سال به طرف آمل به راه افتادیم و با همان حال و هوای کودکانه خودمان رجز می خواندیم . پیاده تا نزدیک های مدرسۀ شهید ناصر رسولی رودبار اومدیم. سنگ بر می داشتیم و به همدیگر می گفتیم که اگر ما منافقین رو دیدیم با همین سنگ می زنیم سرشون رو می شکنم. بگذریم بعد از ظهر خبر فتح شهر توسط نیروهای مردمی و شکست مفتضحانۀ منافقین به روستای ما رسید و همه را خوشحال کرد. اما این خوشحالی دیری نپایید، چرا که بعد از چند ساعت خبر شهادت سید ناصر عزیز را آوردند؛ خبر ناگواری که همه را در شوک و ناراحتی عمیقی فرو برد. آن شب غوغایی برپا بود. یک حجله نیز در جلوی منزل مرحوم حاج غلامعلی، پدر بزرگوار شهید سید ناصر برپا شده بود. مردم از اطراف و اکناف برای دیدن و تسلیت گویی به منزل پدر شهید می آمدند. آری دیگر چهرۀ نازنین و دوست داشتنی ناصر عزیز برای همیشه از دیده ها محو شد و روح بلند او به سوی خدا پر کشید، اگرچه خاطره های شیرین عمر کوتاهش برای همیشه در ذهن بزرگان محل، بستگان و دوستان او نقش بست.
صبح روز بعد مراسم تشییع جنازۀ باشکوهی برگزار شد. شهید ناصر دومین شهید روستای ما بعد از شهید هادی ولایی بود. شهید هادی نیز از دوستان شهید ناصر بود که در نا آرامی های گنبد در سال 1358 به شهادت رسید. از روز شهادت تا روز هفتم، از صبح اول وقت تا اواخر شب صدای قرآن عبدالباسط در منزل شهید طنین انداز بود. هم محلیان، بزرگان و دوستان شهید از زن و مرد در کنار پدر، مادر و برادران و خواهران شهید حضور داشتند و به آن ها دلداری می دادند. هر روز مراسم های مختلف ختم در مسجد محل و چند تایی در روستاهای اطراف برگزار می شد. من نیز دم در منزل شهید کنار حجله ای که برپا شده بود، گاهاً حضور می یافتم و خرما پخش می کردم. خاطرۀ جالبی که از آن زمان ها در ذهنم همچننان نقش بست، صحنۀ ورود آقای حجت صیادی به روستا و مشاهدۀ حجله بود. در زمان واقعۀ ششم بهمن و شهادت سید ناصر، آقای حجت صیادی که دایی شهید است، با کامیون باری که داشت، خارج از شهر بود و احتمالا باری را به مقصد مشهد برده بود. ایشان از شهادت خواهر زاده اش خبری نداشت. بعد از یکی- دو روز، شب هنگام وقتی که من دم در منزل شهید کنار حجله نشسته بودم، ناگهان دیدم که کامیون آقای صیادی که با آقای عزیزالله لاریجانی شریک بود، جلوی در خانه توقف کرد. آقا حجت که ناگهان چشمش به حجله و عکس خواهر زادۀ شهیدش افتاد، خود را از ماشین به پیرون پرت کرد و شروع به گریه و ضجه نمود. با ورود ایشان به منزل بار دیگر همانند روز اول شهادت، شیون و ناله در منزل شهید سر گرفت. آری بسیار سخت است که کسی در غربت باشد و عزیزی را از دست دهد و بعدها خبرش را بشنود و این عقده برای همیشه در دلش بماند که چرا فرصت وداع با جسد عزیزش، حضور در تشییع جنازه ، مراسم کفن و دفن و ختم ها و روز هفتش را برای همیشه از دست داد. چیزی که بنده متأسفانه آن را نسبت به پدر بزرگ، مادر بزرگ و عمه ام تجربه کردم و البته چه تجربۀ سختی بود. انشاءالله که برای کسی پیش نیایید.
بله، اگر ناصر عزیز ما الآن در بین ما بود، یک مرد پنجاه ساله ای می شد که برای خود زندگی و برو بیایی می داشت و دارای اهل و عیالی می بود، اما او نه برای این دنیا که برای بهشت آفریده شده بود. او همانند هزاران شهید این مرز و بوم، قرب الهی و کسب مقام و منزلت نزد پروردگارش را با متاع ناچیز این دنیا مبادله کرد. بله او با خدای خود معامله کرد و برای حفظ دین، ناموس و میهن جانش را فدا نمود و البته چه معاملۀ شیرینی که او را به قرب معبودش رساند و در بهشت جاودانه کرد و مصداق این آیۀ شریفۀ قرآن کریم شد که هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند، مرده اند، بلکه آن ها زنده اند و در نزد پروردگارشان ارتزاق می نمایند. ما مطمئن هستیم که ناصرعزیز الآن بیش از پیش خوشحال است، چرا که پس از وصال پدر جلیل القدرش که بی صبرانه منتظر دیدار فرزند دلبندش بود، به او ملحق گردید و دیگر آن جدایی ها به سر آمد. خداوند روح شهید و پدرش را بیامرزد.
در پایان از خداوند تبارک و تعالی می خواهیم روح بلند شهید ناصر رسولی و دیگر شهدای گلگون کفن ایران زمین به خصوص شهدای روستای شهید پرورمان، شهید هادی ولایی، کیومرث کامروا، شهیدان ذکریا نژاد و آبشناس را با پیامبران عظیم الشأن، ائمۀ معصویمن (ع) و اولیاءالله محشور گرداند و همۀ آن ها را شفیع ما در روز جزا قرار دهد. باشد که پاسدار حرمت خون شهدا باشیم. انشاءالله. برای شادی روح شهدا صلوات.
والسلام
علی اکبر مرزبان از انگلیس- لندن
چهارم بهمن ماه 1388 ه.ش

هیچ نظری موجود نیست: