۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خاطرات امير اكبرپور از واقعه 6 بهمن آمل(قسمت اول)

در روز 6 بهمن 60 من حدودا 5 الي 6 سال بيشتر نداشتم بياد دارم كه غروب آنروز وقتي خبر شهادت سيد ناصر رسولي را به روآر رساندند چه غوغايي در كوشه وكنار روآر بر مي خواست و همه اهالي در منزل سيد ناصر جمع شده بودند. در آن شب با برخواستن اولين شيون و ناله تمامي اعضاء خانواده بسوي منزل حاجي رسولي پيش رفتن و من و برادرم صالح كه در آن روز حدودا 5 ماه داشت در خانه تنها بوديم . هر چه از شب ميگذشت صداي گريه و ناله اهالي ده بيشتر و بيشتر بگوش ميرسيد و با توجه به اينكه منزل ما نيز در نزديكي خانه آنها بود اين صداها كاملا شنيده مي شد وهر چه با خودم كلنجار ميرفتم كه به آنجا نروم و مواظب صالح باشم نشد كه نشد و بيدنگ صالح رو برداشتم وبه منزل سيد رفتم و از نزديك ديدم كه چگونه مردم در سوگ سيد ناصر عزيز گريه ميكردند در اين بين گريه كردن وموري(نوعي اشعار محلي كه در عزاء عزيزانشان خوانده مي شود)مادر سيد ناصر هنوز در ذهنم مي باشد .آن شب مردم روآر تا صبح نخوابيدن و براي برپا نمودن مراسم خاك سپاري سيد مقدمات كار رو آمده ميكردند . در صبح مراسم تدفين بياد دارم كه من و سيد محسن رسولي كه همسن نيز بوديم يك تاج گل كوچك بدست داشتيم و در جلوي شركت كنندگان بسوي مزار حركت ميكرديم واقعا چه مراسم باشكوهي بود مردم فوج فوج از هركجا كه شنيده بودند در اين مراسم شركت كردند چنان جمعيتي حضور داشتند كه حتي در بيرون از مزار نيز خيل انبوه مردم بودند.

هیچ نظری موجود نیست: