۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

رنج های بیشمار نازنين ۹ ساله

خراسان: روپوش مدرسه به تن داشت و در گوشه اي ايستاده بود. او در حالي که مثل ابربهاري اشک مي ريخت آستين مانتوي خود را بالا زد و با نشان دادن آثار کبودي و ضرب و جرح روي دست هاي لاغر اندامش گفت: ببينيد چه بلايي به سرم آورده اند! به خدا قسم تمام بدنم همين طوري کبود است و استخوان هايم درد مي کند!

«نازنين» دختر ۹ ساله اي است که قرباني اشتباهات والدين خود و بي رحمي پدربزرگ و مادربزرگ سنگدل خود شده است.

او با دستان کوچکش قطرات زلال اشک را از روي گونه هاي معصوم خود پاک کرد و با صدايي بغض گرفته در بيان داستان تلخ و سوزناک زندگي اش گفت: امروز از مدرسه فرار کردم و به اين جا (کلانتري قاسم آباد مشهد) آمدم تا کمکم کنيد.کاش زير ماشين مي رفتم و از اين دنيا راحت مي شدم.

هر روز صبح توي مدرسه وقتي هم کلاسي هايم ساندويچ يا خوراکي که از خانه آورده اند را از داخل کيف خود در مي آورند و مي خورند من غصه مي خورم. دوستانم هميشه از بابا و مامان خود تعريف مي کنند و مي گويند به گردش و يا ميهماني رفته اند اما من هميشه با عروسک هايم جشن تولد مي گيرم و بعضي وقت ها هم به دوستانم دروغ مي گويم که ديشب به پارک يا ميهماني رفتيم.

در اين لحظه دخترک در کيف مدرسه اش را بازکرد و با عجله عکس مادرش را درآورد و گفت: من از مامانم فقط همين عکس را دارم و با آن زندگي مي کنم.

نازنين ادامه داد: ۳ سال قبل بابا و مامانم با هم دعوا کردند چون مامانم با يک مرد غريبه دوست شده بود. آن ها نقشه کشيده بودند که پدرم را بکشند ولي بابا متوجه شد و گير افتادند.دخترک آهي کشيد و افزود: بابا از اين موضوع خيلي ناراحت شده بود و مامانم را طلاق داد و قرار شد من با پدرم زندگي کنم.

يک سال قبل بابا زن گرفت. من نامادري ام را مثل مامانم دوست داشتم و فکر مي کردم مي توانم با او زندگي کنم اما پدرم گفت تو مزاحم زندگي مان هستي و مرا به خانه پدر و مادر نامادري ام برد. پدربزرگ و مادربزرگ ناتني ام پير هستند و اعصاب ندارند. آن ها با کوچکترين اشتباهي که مي کنم مرا با شيلنگ کتک مي زنند و بعضي شب ها داخل انباري تاريک زنداني مي شوم.هر وقت هم به باغ آن ها مي رويم مرا به جلوي سگ مي برند. هر چه جيغ مي کشم و مي گويم از سگ مي ترسم فايده اي ندارد و آن ها مي گويند اگر به حرف هاي شان گوش ندهم مرا داخل لانه سگ خواهند انداخت.

دخترک افزود: يک بار فرار کردم و با تاکسي به خانه مادرم رفتم. او و همان مردي که قبلا با هم دوست بودند و ازدواج کرده اند، زندگي خوبي ندارند. وقتي ديدم شوهر مادرم چه طور او را کتک مي زند دلم براي مامانم سوخت و از ترس به خانه پدربزرگ ناتني ام برگشتم ولي ديگر خسته شده ام. براي همين هم از مدرسه فرار کردم.

نازنين دست هاي کوچکش را زيرچانه اش گذاشت و گفت: من مثل بچه هاي ديگر که بابا و مامان دارند خوشبخت نيستم و نمي توانم خوب زندگي کنم. شايد خدا مرا دوست ندارد.

اما واقعيت اين است که خدا اين گل زيبا و دوست داشتني که چشم هاي معصوم و زيبايش از قطرات باران دلتنگي سيراب شده را دوست دارد و شايد او هم روزي به آرزوهاي قشنگي که دارد برسد.

در خور يادآوري است به دستور سرهنگ خراساني، رئيس کلانتري قاسم آباد مشهد هماهنگي هاي لازم با مراجع قضايي و اورژانس اجتماعي ۱۲۳ سازمان بهزيستي براي مداخله و پي گيري اين موضوع به عمل آمده است.

هیچ نظری موجود نیست: